پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
بازدید امروز : 435
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 192475
کل یادداشتها ها : 304
تصمیمش رو گرفته بود …
ولی قبل از اینکه تصمیمش رو عملی کنه ؛
کبریتی زد ،
صدای روشن شدن گوشش ، و بوی گوگرد مشامش رو پر کرد …
در افکار خودش بود که نگاهش بر چوب کبریت لاغر اندامی لغزید که آتش از سرش به جونش افتاده بود و هر لحظه به انگشتهاش نزدیک می شد …
به خودش گفت مشکلی نیست و تکرار کرد :
من مقاومت می کنم … مقاومت می کنم … مقاومت می …
ناگهان فریادی کشید و چوب کبریت رو بر زمین انداخت …
به خودش گفت : متاسفم ؛ من تحمل آتش ندارم .
منصرف شد .
یکـ گیله مرد